دلنوشته
خاطرات یک جوان کهنه دل
آنقدر شبهای متعدد را در بیداری گذراندم که شب زده شدم
از تنهایی متنفرم ، از تاریکی هم هچنین ، اما تنها در شب قدم میزنم تا به آرامشی که میطلبم برسم ، آرامشی همراه با صدا های مبهم در ذهنم که سعی دارند چیزی در به من الهام کنن ، یک قطعه شعر یا یک قطعه ملودی ، یا شاید راه حلی برای رهایی از بند دغدغه های فکری ، آرامشی همراه با ترنمی در گوشم که مرا معتاد به این قدم زدن ها کرده ، ای کاش روزی رسد که دیگر طلب آرامش نکنم!
دلنوشته ای از ایهام